شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

نجوای تو

وقتي پر از گفتن باشي و دريغ از گوشي براي شنيدن
چه خواهي كرد؟
راستي راه سپردن در اين وانفسا را تو چه خواهي كرد؟
خسته ام خسته
گاه مي انديشم كوله بار اين سالهاي سخت آيا روزگاري از دوشم برداشته خواهد شد؟

چه کسی ؟


سردم است
و تو نیستی
مثل عکس ماه کاسه
چشم‌هام را
از حضور لبخندت
لبريز می‌کنم
لبخندت مال چشم‌های من؟
اين سربازی هم تمام می‌شود
بانوی من
صبح که بيدار شدم
نگاهم روی پنجره ماند
امروز منتظر تو بودم
مثل ديروز
نمی‌دانم از دلتنگی عاشق ‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ ‌تر
فقط می‌دانم در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی
.عيد امسال هم
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی آسمان را پر از پرنده می‌بينم
لبخند يادت نرود
تشنه‌ام
و تو نیستی
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم
دست‌هات مال کمر من؟
از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده
عباس معروفي*

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵


دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران
به دكان كسي بنشين كه در دكان شكر دارد
ترازو گر نداري پس تو را زو ره زند هر كس
يكي قلبي بيارايد تو پنداري كه زر دارد
تو را بر درنشاند او به طراري كه مي آيم
تو منشين منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد
به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشين
كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد
نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد
بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمي گنجي كه اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمي گنجد ازآن باشد كه سر دارد
چراغ است اين دل بيدار به زير دامنش مي دار
از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشته اي
حريف همدمي شتي كه آبي بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني
كه ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد
به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشي
ن كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد
نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد