یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

انتخاب یا رهایی؟

مهندس همشهری ام میگه نترس! اگه اینقدر مصمم هستی باید از بعضی شرایط سخت چشم بپوشی و برای سالهای بعد شرایط بهتری خواهد بود. طراحی مفهومی هم چیز جالبیه. یاد دکتر رشتچیان به خیر. حالا تو بگو سکوهای نفتی خوبه که کار کنی بدون مرخصی...؟ نمی دونم چرا احساس خفگی می کنم از این شرایط محدودکننده ): م

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

بهونه

آخه چه جور دلت اومد تنها بذاری و بری
آخه مگه حرفی زدم زخم زبونی من زدم
آخه چه جور دلت اومد تنها بذاری و بری
آخه مگه حرفی زدم زخم زبونی من زدم
آره همش بهونه بود مساله یار دیگه بود
دلت هوایی شده بود کارم از کار گذشته بود
برو با یارت عزیزم رهاکن این تن منو
الهی شصت ساله بشه عشق قشنگت عزیزم
اما یه قول بهم بده یارتو تنها نذاری
که مثل من اسیر بشه آواره از خونه بشه
آخه چه جور دلت اومد تنها بذاری و بری
آخه مگه حرفی زدم زخم زبونی من زدم
آخه چه جور دلت اومد تنها بذاری و بری
آخه مگه حرفی زدم زخم زبونی من زدم
آره همش بهونه بود مساله یار دیگه بود
دلت هوایی شده بود کارم از کار گذشته بود
برو با یارت عزیزم رهاکن این تن منو
الهی شصت ساله بشه عشق قشنگت عزیزم
اما یه قول بهم بده یارتو تنها نذاری
که مثل من اسیر بشه آواره از خونه بشه
منم یه قول بهت میدم یه روز فراموشت کنم
قلبمو سنگیش بکنم عشقتو خاکستر بکنم
اگه یه روز خواستی گلم کسی رو نفرینش کنی
بگو که مثل من بشه زجر جدایی بکشه
همش بهونه بود
مساله یار دیگه بود
دلت هوایی شده بودکارم از کار گذشته بود
یه قول بهم بده که هیچ وقت یارتو تنها نذاری
که مثل من اسیر بشه و آوارت
اگه خواستی کسی رو نفرین بکنی
بگو که مثل من بشه زجر جدایی بکشه زجر جدایی بکشه
آخه چه جور دلت اومد تنها بذاری و بری
... آخه مگه حرفی زدم زخم زبونی من زدم

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

دیوانه

به مرز جنون رسیدم! فکر می کنم و دلم برای بودن کسی تنگ می شود. دست به تلفن می برم که به او زنگ بزنم. همو که مرا تا مرز بد لحظه بدنامی کشاند. خدایا از مواجه شدن با انسانهای جدید که می خواهند مرا به دست آورند می هراسم. می هراسم از همیشه نبودنش از درک نکردنش از تنهایی های بیشتر! دونه دونه اشک خیس و نمناک می ریزه... خدایا چرا دلتنگش می شوم؟؟ برای او یا برای حرفهای زیبایش که از سر عادت می گفت؟ برای کدامیک دلت تنگ شده؟ واقع بین باش دختر مهتاب! خواهش می کنم! م

سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

نجوا

همه چیز یک روز پایان می یابد، مگر نه عزیزم؟ همه تنهایی ها، همه دربدری ها، همه ترس ها، همه گریه های پنهانی که مبادا کسی اشکهایت، حتی بغضهای فرو خورده ات را ببیند! همه چیز پایان می یابد ،همه چیز! غصه نخورعزیزکم! گریه نکن دلبندم، گریه نکن! حیف چشمان زیبایت که اشک بریزد... م
خدایا همه چیز باید بگذرد. همه چیز باید راه حلی داشته باشد. غیر از این نیست خدای من! مگر نه؟! خدایا هر روز به خودم نهیب می زنم اندکی صبر، سحر نزدیک است! تنهایم مگذار ای یگانه خالق زیباییها. م
هیچ کی هستی منو مثل تو از من نگرفت
کسی مثل تو، منو اسیر تنهایی نکرد
کسی مثل تو برام مایه تاریکی نشد
کسی مثل تو به من حلقه نابودی نزد
کسی مثل تو ،تو هرم نفسم جاری نشد
کسی جز تو به سرم دست نوازش نکشید
کسی مثل تو منو به ظلمت شب نسپرد
کسی قلب منو مثل تو به آتیش نکشید
عاقبت عشق دروغی و فریبنده تو
منو تا مرز بد لحظه بدنامی کشید
من هنوز دوزخی عشق دروغین توام
از تو، این تشنه تن خسته به انتها رسید

برزخ

به داداشم گفتم عید فجر (به اشتباه ) ومنظور همان دهه فجر بود و خندیدیم! شبها به پاسش فیلمهایی در تلویزیون نمایش می دهند .اگر اشتباه نکنم نام یکیشان "از نفس افتاده" است که عشق چندین ساله اش را می یابد... و صبح با بی میلی از جا برخاستم و به رسم عادت گوشی را روشن کردم. باز هم او بود. همانی که مرا و روحم را با خاک یکسان کرده. همو که استاد گفتند باید تاوانش را بپردازم. همانی که تنها از عشق یک شهوت ساخته وبیش از آن هیچ نمی شناسد. و من پاسخ سالهای زندگی او بودم که درس نخوانده بود و مرا بخاطر همه داشته هایم می خواست! او همانی بود که معنی این جمله را فهمیدم: "با تو تنهاتر شدم!" و مثل همیشه باید مقاومت کنم. سرکارم هم دوباره:"کر و لال شدی؟..." خدایا کاشکی پاسخ سالهای صبوری همانی باشد که "سکینه" توصیفش نمودی! م

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

مریض شده ام

مریض شده‌ام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی می‌توانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر می‌گوید
دیر آمدی
خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
من مریض شده‌ام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
من مریض شده‌ام

جمعه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۵

ماندن یا رفتن؟

کارت­های مشاوران مسکن را مرتب می­کنم بر حسب منطقه، تا هجدهم زمان قرارداد! وقتی برمی­گردی به عقب نگاه می­کنی سرت سوت می­کشه! سالهای مشقت بار و سال صبوری! وقتی صدایی هم از تو در نیاید. وقتی که ترجیح دهی فقط کار کنی وبعد خواب را دریابی که در آن دولت خاموشی­ها و فراموشی­هاست ! مضحک ترین قسمت همان طرح نخبگان است که نه تنها آزادی ات بلکه فکرت را به زنجیر کشیده­اند! آن­هم در وزارت عالیه نفت! دیگر خسته شدم. امشب آنی به این رسیدم که جمع کنم و به دیار مادری برگردم، در آنجا همه چیز آماده است: خانه، غذا، امنیت، و مهمتر از همه محبت! و می­توانی تمام وقت برای خودت خوش باشی و به کارهای عقب مانده ­ات برسی مثلا تافل بخوانی که یکسال گذشت و هی شروع می­کنی و باز متوقف می­شود. خدایا دوباره آن سوال همیشگی: آیا رفتن پایان همه مشکلات خواهد بود؟ دوباره تنها می­شوی با یک تفاوت عظیمتر: آنجا دیگر آخر تنهایی است! آیا دکتری به تنها بودنت می­ارزد؟ باز هم دور تسلسل! م