شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

پيام ابراهيم نبوی هنگام دريافت جايزه پرنس کلاوس : به جهان وارونه می خندم


چند سال پيش سگی را از دست بچه هائی که مزاحمش شده بودند نجات دادم. همان روز هم خواستم تا يک قاضی را که شرافت خود را به مقام و پول فروخته بود، از دست خودش نجات بدهم. بچه ها وقتی از دخالتم در بازی شان ناراضی شدند، فقط مرا هو کردند، اما آن قاضی چند ماه به زندانم انداخت و بعد هم از خانه ام بيرونم کرد. جرمم اين بود که خواسته بودم سگ را و قاضی را نجات بدهم. همان موقع فهميدم هر کس را بخواهی نجات بدهی از دستت عصبانی می شود.
البته بچه ها هميشه هم مرا هو نمی کنند به همان دلیل که همیشه سگ ها را آزار نمی دهند و اگر هم بدهند همیشه من که نیستم تا مانع شان شوم.
گاهی بچه ها به آدم کارهای خوب ياد می دهند. چند سال پيش بچه هایی را ديدم که بالانس زده بودند و داشتند سروته دنيا را نگاه می کردند. فهميدم اين کار برای ديدن دنيای وارونه ای که روسای جمهورش مثل احمدی نژاد و جورج بوش کارهای عجيبی می کنند، بهترين کارست. از موقعی که اين راه را کشف کردم همه اخبار مربوط به صلح طلبی ها جورج بوش و آمريکائی ها را بالانس زده تماشا می کنم. به سخنرانی های رييس جمهور ايران که به جای خدمت کردن به مردم کشورش می خواهد مردم یک کشور دیگر را آواره کند، سروته نگاه می کنم. من در حالی که وارونه به تلویزیون نگاه می کنم، می بینم که يک نفر در غاری کوهستانی در شرق نشسته و برای مردم دنيای غرب بمب می فرستد و گمان می کند جانشین خداست. من هر روز خبر تقلب انتخاباتی را در مصر و پاکستان و آذربایجان و چچن می خوانم و منتظر می مانم تا کسانی که با تقلب روی کار آمده اند کت و شلوارهای شان را بپوشند و به عنوان نمایندگان تقلبی ملت چهار سال دیگر هم به این بازی خنده دار ادامه دهند. در تمام این سالها من فقط يک بار خبر مهمی را وارونه نگاه نکردم و آن وقتی بود که سارکوزی به حاشیه نشینان پاریسی گفت: آشغال. خبرش را در روزنامه ای در سطل اشغال ديدم. واقعا که چه آشغال هایی دنیا را پرکرده اند. من از دست این دنیای وارونه طنز می نویسم، طنز می نویسم چون دنیای ما وارونه شده است و برای نشان دادن دنیای وارونه بهترین راه طنز نوشتن است.

من و خورشيد


آب؟
بگو آب
و من روی تنت باران ببوسم
!برو
هرجا که می‌خواهی برو
اما دورتر از يک نفس نرو
آتش؟
بگو آتش
و من کف دست‌هام را
روی پوستت شعله‌ور کنم
کلمات را مثل گلبرگ
زير پای تو می‌ريزم
که راه گم نکنی
و بر کاغذم بمانی.
رحم؟
تو بگو رحم کن
من خدا را بين نفس‌های توبه التماس می‌اندازم
یاس به نخ می‌کشم
کلمات رابه گردن تو می‌آويزم
که بوی من خوابت را حرام کند
از نديدنت هی می‌ميرم
به اميد ديدنت
هی نو به نوزنده می‌شوم
تنها يک ميز برای من بخر
همين و
نان
جوهرم که تمام شد مرا هم ببر
دلم باز شود در بازار پرندگان
بعد بيا روی ميز بخواب
ببين چه داستانی می‌نويسم
از آن ملافه‌ی ‌سفيدو اندام تو
چه انتظار بيهوده‌ای است
خورشيد که تو را
به دستانم هديه نخواهد داد
بوی نارنج می‌دهی
عشق من
بهار می‌آيی يا
پاييز می‌رسی؟
حالا که در آغوش منی
شب‌ها مرا می‌فرسايند
که بودنت در دستانم
از خيال به خاطره بدل شود
و مرا در نبودنت تجزيه کنند
باز عاشقت شدم
داشتم آهنگی گوش می‌دادم
که شبيه موهای تو بود
مثل يک جعبه جواهر
که در بيابان به دست آدم داده‌اند
نمی‌دانم باهات چکار کنم
هيچ کس
دگمه‌های مرا
باز نکرده بود
جز توکه می بستی
و باز می‌کردی
نمی‌ديدی دگمه‌ی آستينت
به يقه‌ام دوخته شده
و نگاهت بر لب‌هام
دال يادم رفته بود يا ميم ؟
بوسيدن که يادم نمی رود
!عشق من
عباس معروفی

هيچ پيش آمده كز هستي دلگير شوي

شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۴

دورها آوایی است که مرا می خواند

تو می دونی اون دور دورا چه خبره ؟
اصلا تو فکر می کنی که اینجا خبری هست که اونجا اون دور دورا حالا خبری باشه؟
ولی می دونم اینجا خیلی دلم گرفته
خیلی زیاد
کاشکی یکی اینجا بود :(

دورها آوایی است که مرا می خواند