چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

نجوا

ديشب را به چه حالي گذراندي ؟
يادت هست ؟
سه سال گذشت و از آخرين ديدار دو سال و اندي
به راستي اگر سال پر از شوق يادگيري را از تو نمي گرفت چه مي شد؟
او به ناگاه دچار تو شد
دچار يعني عاشق؟
ولي حتي چشمان پر آب مرا نديد؟
پس چرا نوشته بود بگو كه برم يا كه بمونم آخه نمي خوام غصه دارت بكنم؟
و هر وقت با دوستان آن سالها حرف مي زنم مرا دوباره به تو پيوند مي زند
ديگر اين چشمها نمي گريد
آيا گريستن فراموش كردم
يا تو ديگر خيال شده اي
يا فكر كردن به تو عادتم شده؟
و ديشب !... آه
خدايا آيا روزي خواهد آمد كه ديگر ره به خيال نبرم؟

گل همیشه بهار


شقايق گفت:با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
مي گفت : شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند شود مرهم براي دلبرش آندم
شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و
او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي هوا
چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش
تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت
گفت: اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا
که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد
که واي بر من
براي دلبرم هرگز دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛
خودش هم تشنه بود اما!! نمي فهميد حالش را
چنان مي رفت و من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش
تمام جان من مي سوخت
که ناگه روي زانوهاي خود خم شد
دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد
کمي انديشه کرد- آنگه
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صداي قلب او
گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود
با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟
به جاي آب، خونش را به من مي داد و
بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد