شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

دیوانه

به مرز جنون رسیدم! فکر می کنم و دلم برای بودن کسی تنگ می شود. دست به تلفن می برم که به او زنگ بزنم. همو که مرا تا مرز بد لحظه بدنامی کشاند. خدایا از مواجه شدن با انسانهای جدید که می خواهند مرا به دست آورند می هراسم. می هراسم از همیشه نبودنش از درک نکردنش از تنهایی های بیشتر! دونه دونه اشک خیس و نمناک می ریزه... خدایا چرا دلتنگش می شوم؟؟ برای او یا برای حرفهای زیبایش که از سر عادت می گفت؟ برای کدامیک دلت تنگ شده؟ واقع بین باش دختر مهتاب! خواهش می کنم! م