شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

من و خورشيد


آب؟
بگو آب
و من روی تنت باران ببوسم
!برو
هرجا که می‌خواهی برو
اما دورتر از يک نفس نرو
آتش؟
بگو آتش
و من کف دست‌هام را
روی پوستت شعله‌ور کنم
کلمات را مثل گلبرگ
زير پای تو می‌ريزم
که راه گم نکنی
و بر کاغذم بمانی.
رحم؟
تو بگو رحم کن
من خدا را بين نفس‌های توبه التماس می‌اندازم
یاس به نخ می‌کشم
کلمات رابه گردن تو می‌آويزم
که بوی من خوابت را حرام کند
از نديدنت هی می‌ميرم
به اميد ديدنت
هی نو به نوزنده می‌شوم
تنها يک ميز برای من بخر
همين و
نان
جوهرم که تمام شد مرا هم ببر
دلم باز شود در بازار پرندگان
بعد بيا روی ميز بخواب
ببين چه داستانی می‌نويسم
از آن ملافه‌ی ‌سفيدو اندام تو
چه انتظار بيهوده‌ای است
خورشيد که تو را
به دستانم هديه نخواهد داد
بوی نارنج می‌دهی
عشق من
بهار می‌آيی يا
پاييز می‌رسی؟
حالا که در آغوش منی
شب‌ها مرا می‌فرسايند
که بودنت در دستانم
از خيال به خاطره بدل شود
و مرا در نبودنت تجزيه کنند
باز عاشقت شدم
داشتم آهنگی گوش می‌دادم
که شبيه موهای تو بود
مثل يک جعبه جواهر
که در بيابان به دست آدم داده‌اند
نمی‌دانم باهات چکار کنم
هيچ کس
دگمه‌های مرا
باز نکرده بود
جز توکه می بستی
و باز می‌کردی
نمی‌ديدی دگمه‌ی آستينت
به يقه‌ام دوخته شده
و نگاهت بر لب‌هام
دال يادم رفته بود يا ميم ؟
بوسيدن که يادم نمی رود
!عشق من
عباس معروفی