شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

چه کسی ؟


سردم است
و تو نیستی
مثل عکس ماه کاسه
چشم‌هام را
از حضور لبخندت
لبريز می‌کنم
لبخندت مال چشم‌های من؟
اين سربازی هم تمام می‌شود
بانوی من
صبح که بيدار شدم
نگاهم روی پنجره ماند
امروز منتظر تو بودم
مثل ديروز
نمی‌دانم از دلتنگی عاشق ‌ترم
یا از عاشقی
دلتنگ ‌تر
فقط می‌دانم در آغوش منی
بی آنکه باشی
و رفته‌ای
بی آنکه نباشی
.عيد امسال هم
می‌توانم تنهايی سوت بزنم
همين که بدانم هستی آسمان را پر از پرنده می‌بينم
لبخند يادت نرود
تشنه‌ام
و تو نیستی
مثل آب باران
گودی کمرم را
با نوازش دست‌هات
پر می‌کنم
تا از خشک‌سالی نبودنت
زنده برهم
دست‌هات مال کمر من؟
از اين تنهايی هزارساله
خسته‌ام
از بس تنهايی غذا خورده‌ام
تا لقمه‌ای نان به دهن می‌گذارم
باران شروع می‌شود
و من چتر ندارم
تو را دارم
می‌دانی؟
می‌دانی چرا بند نمی‌آيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده
عباس معروفي*

2 Comments:

Blogger ققنوس said...

آدمی هرگز از آن چه باید بخواهد
آگاهی ندارد
زیرا زندگی یکبار بیش نیست
و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد
و یا در آینده تصحیح کرد

۹:۲۸ قبل‌ازظهر, اردیبهشت ۱۱, ۱۳۸۵  
Blogger ققنوس said...

...من دارم تو آدمکها می میرم

۷:۵۱ قبل‌ازظهر, اردیبهشت ۱۴, ۱۳۸۵  

ارسال یک نظر

<< Home