سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵


دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بيكاران
به دكان كسي بنشين كه در دكان شكر دارد
ترازو گر نداري پس تو را زو ره زند هر كس
يكي قلبي بيارايد تو پنداري كه زر دارد
تو را بر درنشاند او به طراري كه مي آيم
تو منشين منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد
به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشين
كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد
نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد
بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمي گنجي كه اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمي گنجد ازآن باشد كه سر دارد
چراغ است اين دل بيدار به زير دامنش مي دار
از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشته اي
حريف همدمي شتي كه آبي بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني
كه ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد
به هر ديگي كه مي جوشد مياور كاسه و منشي
ن كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد
نه هر كلكي شكر دارد نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گوهر دارد