چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵

سکوت سرد

گفته بود : رنگین کمان من اگر می دانستی برای آمدنت چه ... هیچ گاه باران را بهانه نمی کردی ! و او دچار نبود تنها عقده حقارت سالها بر تنش مانده بود! آه از وقتی که انسانها حرفهای یکدیگر را درک نکنند! چه شبها که تنها از یگانه معبودم خواستم مرا از چنگال دیو سیاه نجات دهد. و تنها همو بود که به زیبایی رهایی ام بخشید. باز می اندیشم سالهای مشقت بار صبوری پاسخی زیباتر دارد, به همان زیبایی وجود داشتن یک رب زیبا! پس چرا این همه سکون؟ این همه رخوت؟ این همه خستگی؟ چرا جریان زیبای زندگی ات به سکونی نازیبا بدل گشته است؟